از شمارۀ

به‌احترام انسانِ میانه

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

در جست‌و‌جوی شایر

نویسنده: متین کیانپور

زمان مطالعه:5 دقیقه

در جست‌و‌جوی شایر

در جست‌و‌جوی شایر

ظهر یکی از روزهای تعطیلِ سال است که افتاده وسط هفته، اهالی خانه همگی یک‌طرفی رفته‌اند، بهانه‌ای آورده‌ای و افتاده‌ای وسط خانه، خودت هم نمی‌دانی که چرا خانه‌ی سوت‌و‌کور را به جاده و تپه و کوه‌ها -آن منظره‌‌های الکی- ترجیح داده‌ای، روی مبلِ روبه‌روی تلویزیون لش کرده‌ای و درحال دیدنِ بار نمی‌دانم چندمِ اربابِ حلقه‌ها هستی، یحتمل چندماه پیش وقتی اسیر مشغله‌های مختلف بودی با خودت عهد بسته بودی که در صورت فراغت، بنشینی سه‌گانه‌ی محبوبت را بار دیگر ببینی، این‌که چرا آن‌قدر برای تو محبوب شده هم از دیگر سوال‌هایی‌ست که از خودت می‌پرسی. یادت می‌آید بار اولی که آن را در جمعی دیده بودی، زده بودی زیر میز و گفته بودی از این پروژه‌های عظیم و پر زرق‌و‌برقِ هالیوودی خوشت نمی‌آید و سینما محل سرگرمی که نه، محل تفکر است. فیلم می‌بایست پتکی باشد بر فرق سر و به خیال خودت تبدیل به آن پتک شده بودی و بت‌شکن، مخاطب متعهد باقی مانده بودی و سخت‌گیری‌ات چنان بود که مرز ابتذال و هنر فاخر را چنان پیچش‌ مو به همگان نمایانده بودی و اصلاً مرده باد مخاطبی که فرق اصالت و ابتذال را نداند. زنده باشی تو که می‌دانستی!

 

با خشم از تئودور آدورنو نقل قول می‌آوردی که «موسیقیِ ابلهانه و تکراری و فیلم‌های ابلهانه و تکراری، مردم را به زندگی ابلهانه و تکراری عادت داده‌اند.» سخت‌گیری‌ات در تمام مراحل زندگی و رک‌بودنت در آشکارسازی زشتی‌ها و مشکلات و خندیدن به تناقضات و قدرت هجو و هجومت چنان بود که کم‌تر کسی جرئت برقراری ارتباط با تو را به خودش می‌داد، نگاهت از بالا به پایین بود و سرت برای دردسر درد می‌کرد. هر جدال جدید با ویژگی‌های یک زندگی معمولی، برایت به‌مثابه ماجراجویی تازه‌ای بود و هیچ‌چیز برایت شرم‌آورتر از دوست‌داشتنِ آن‌چه که همه دوست می‌داشتند نبود، آن‌چه همه در زندگی تکرارش می‌کردند: آوردنِ نمرات خوب در مدرسه، شاگرد اول یا دوم ‌شدن، رتبه‌ی بالای کنکور و رفتن به دانشگاه، یافتن کار یا عازم خدمت سربازی شدن. هم‌چون فرودو بگینزِ ارباب حلقه‌ها که سرزمین‌های خطرناک را برای مبارزه با تاریکی پشت سر می‌گذاشت؛ جزو یاران حلقه بودی. مختصاتت نسبت به این ارزش‌ها منفی بی‌نهایت بود، یک انگشت شستِ تا ابد پایین. همه‎چیز از نظرت سقوط کرده بودند و هیچ‎چیزِ قابل‎پذیرشی پیدا نمی‌شد. اگر کره‌ی زمین از این حجم از بلاهتی که در آن می‌دیدی منفجر می‌شد؛ متعجب نمی‌شدی!

 

روزهای گذشته و اتفاقات افتاده را مرور می‌کنی که بفهمی چه شده که نشسته‌ای برای سرنوشت حلقه‌ای که می‌دانی چه سرانجامی دارد، حرص‌و‌جوش می‌زنی. هفت‌روز هفته را در خانه می‌مانی و کار مفیدی نمی‌کنی به‌جز تکیه بر همین مبل و خوابیدن روی همان تخت. تصاویر مدهوش‌کننده‌ی مقابلت نمی‌توانند حواست را از این سوال پرت کنند. به روزی فکر می‌کنی که فرقی با امروزت نداشت و برگشته بودی به خانه و پناه برده بودی به تختت از شر دنیای بیرون. کار هرروزت همین شده بود؛ برگشتن و خستگیِ بیرون را در کردن، تا این‌که دیگر جهانت را به اتاق‌خوابت محدود کردی، ناهار و شامت را هم روی همان تخت خوردی و از چشم‌‎انداز پنجره ساختمان‌های پرشمار را، که با آن‌ها محصور شده بودی، نگاه کردی. گاهی پشت پرده‌ی خانه‌ها سایه‌هایی به حرکت درمی‌آمدند و چراغ‌هایی روشن و خاموش می‌شدند. ساعت شش‌و‌نیم صبح روشن می‌شدند، لباس‌های‌شان را از روی بند رخت برمی‌داشتند و اتو می‌کشیدند. عازم محل کارشان می‌شدند و خانه‌ها در سکوتی ماوراءالطبیعه فرو می‌رفتند؛ گویی ارواح بر مسند آن حاکم می‌شدند تا بعدازظهر که اهالی بازمی‌گشتند، با چند کیسه پلاستیکِ خرید و چندین کامیون خستگی، هوا تاریک می‌شد و روشنایی‌های‌شان مدتی زنده می‌ماند و بعد ناغافل خاموشی می‌آمد. دوباره ارواح به کشتی بازمی‌گشتند و سکان را در دست می‌گرفتند. «گاهی در میانه‌ی روز، به خانه‌شان می‌نگرم و خانه نگاهم می‌کند،

خانه می‌گرید،

می‌توانم حس کنم.»

 

حلقه نابود می‌شود. فرودو و یاران حلقه موفق می‌شوند. فرودو و رفقایش به آرزوی‌شان می‌رسند و به روستای گرم و صمیمی‌شان «شایر» برمی‌گردند تا دوباره در مِی‌کده‌اش بنوشند و پاروی‌پا بگذارند، پیپ دود کنند و از مناظر روستا و معاشرت با مردمانِ روستا لذت ببرند. این‌جاست که مفهوم این زندگی معمولی و ساده برایت روشن می‌شود؛ گویی گم‌شده‌ات را پیدا کرده‌ای و به شهودی ناگهانی رسیده‌ای. تو متعلق به جایی هستی، تو باید عازم جایی باشی، تو باید مثل صدهزار مردم که در هم می‌لولند، گوشه‌ای برای خودت پیدا کنی و فراغت یابی، تو به مردم محتاجی، تو مؤمن می‌شوی به خیابان‌ها، مغازه‌ها، ساختمان‌ها، تاکسی‌ها و اتوبوس‌ها، پل‌های هوایی و کوچه‌های پر از درخت.

 

تصمیمت را می‌گیری. تمام آن‌چه پیش از تو بوده را دور می‌ریزی و تصمیم می‌گیری ادامه‌ی زندگی‌ات به جایی تعلق داشته باشی، به کسی، به هر چیزی که بشود به آن تکیه کرد. تصمیم می‌گیری «شایر» خود را پیدا کنی، با دستانت کاری کنی و خستگی ناشی از کار را با تماشای منظره‌ای و کشیدن سیگاری التیام‌بخش.

 

«کیلومترهای زیادی را قدم خواهی زد. ده‌ها کیلومتر صدها کیلومتر خواهند شد. صدها تبدیل به هزاران کیلومتر خواهند شد. از روستاهای زیادی رد خواهی شد، ولی در نهایت یک روستا با تو صحبت خواهد کرد. بخشی عمیق و بنیادی در درونت آن را خواهد شناخت و خواهی گفت: این روستا از آن من است. پیشه‌ای را یاد خواهی گرفت و در نهایت رزق‌وروزی به دست می‌آوری، لذتِ چشیدن میوه و نان و شرابی که مال خودت است را خواهی شناخت، چون خودت به دستش آوردی. یک قطعه زمین پیدا خواهی کرد و با دستان خودت خانه‌ای خواهی ساخت، در زمین کشت‌وکار خواهی کرد و با آن گذرانِ زندگی می‌کنی. دوستان جدیدی خواهی یافت. روزی با زنی آشنا خواهی شد. داستان آشنایی‌تان تغییر خواهد کرد؛ بستگی به شخصی دارد که تعریفش می‌کند: گم شده بودی و او کمک کرد راهت را پیدا کنی، یا او از مسیر خارج شده بود و تو او را به خانه راهنمایی کردی.»

متین کیانپور
متین کیانپور

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.